کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن)، از مهلکه نجات یافتن
کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مِثال هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی - لغت نامه - جان بردن)، از مهلکه نجات یافتن
پنداشتن. توهم. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ظن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست. ابوشکور. نادان گمان بری و نه آگاهی از تنبل و عزیمت و نیرنگش. طاهر فضل. فرستاد پاسخ هم اندر زمان کت آمد به دست آنچه بردی گمان. فردوسی. گمانی چنان بردم ای شهریار که دارد مگر آتش اندر کنار. فردوسی. نه آن تو است ای برادردر او هر آنچش گمان می بری کآن تراست. ناصرخسرو. ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر. ناصرخسرو. هزاردستان با فاخته گمان بردند که گشت باران درجام لاله بادۀ ناب. مسعودسعد. بوزینگان... گمان بردند که آتش است. (کلیله و دمنه). و نباید که آنرا که صید خود گمان بردی در قید شوی. (سندبادنامه ص 309). چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است. (سندبادنامه ص 76). گمان برد کآبی گزاینده خورد در او زهر و زهر اندر او کار کرد. نظامی. گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم مرا پیر خراباتی جوابی داد مردانه. سعدی (بدایع). تو خود را گمان برده ای پرخرد انایی که پر شد دگر چون برد؟ سعدی (بوستان). او گمان برده که من کردم چو او فرق را کی داند آن استیزه رو. مولوی
پنداشتن. توهم. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ظن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست. ابوشکور. نادان گمان بری و نه آگاهی از تنبل و عزیمت و نیرنگش. طاهر فضل. فرستاد پاسخ هم اندر زمان کت آمد به دست آنچه بردی گمان. فردوسی. گمانی چنان بردم ای شهریار که دارد مگر آتش اندر کنار. فردوسی. نه آن ِ تو است ای برادردر او هر آنچش گمان می بری کآن تراست. ناصرخسرو. ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر. ناصرخسرو. هزاردستان با فاخته گمان بردند که گشت باران درجام لاله بادۀ ناب. مسعودسعد. بوزینگان... گمان بردند که آتش است. (کلیله و دمنه). و نباید که آنرا که صید خود گمان بردی در قید شوی. (سندبادنامه ص 309). چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است. (سندبادنامه ص 76). گمان برد کآبی گزاینده خورد در او زهر و زهر اندر او کار کرد. نظامی. گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم مرا پیر خراباتی جوابی داد مردانه. سعدی (بدایع). تو خود را گمان برده ای پرخرد انایی که پر شد دگر چون برد؟ سعدی (بوستان). او گمان برده که من کردم چو او فرق را کی داند آن استیزه رو. مولوی
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن: چنین خود کی اندرخورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی. من به پاداش این خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان. فرخی. تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان. ناصرخسرو. گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء). فرمان برمت به هرچه گویی جان بر لب و گوش بر خطاب است. سعدی. گر به داغت می کشد فرمان ببر ور به دردت می کشد درمان مجوی. سعدی. گرت دوست بایدکز او برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی (بوستان). عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن: چنین خود کی اندرخورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی. من به پاداش این خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان. فرخی. تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان. ناصرخسرو. گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء). فرمان برمت به هرچه گویی جان بر لب و گوش بر خطاب است. سعدی. گر به داغت می کشد فرمان ببر ور به دردت می کشد درمان مجوی. سعدی. گرت دوست بایدکز او برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی (بوستان). عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
فریاد کردن. ناله کردن. فغان برآوردن: بسازم گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن. فردوسی. گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان. عنصری. آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟ در آب چشم از آتش سودا من آن کنم. خاقانی. تا بر درت برسم بشارت همی زنند دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان. سعدی
فریاد کردن. ناله کردن. فغان برآوردن: بسازم گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن. فردوسی. گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان. عنصری. آتش کجا در آب فتد چون فغان کند؟ در آب چشم از آتش سودا من آن کنم. خاقانی. تا بر درت برسم بشارت همی زنند دشمن بچوب تا چو دهل میکند فغان. سعدی
ای خدایا گفتن به استغاثه. زاری کردن. ناله کردن: بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند. ناصرخسرو. مطرب همی افغان کند که می خور ای شاه که این جشن خسروان است. ناصرخسرو. گر عیب من ز خویشتن آمد همه از خویشتن به پیش که افغان کنم. ناصرخسرو. خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز هیچ تیهوبچه در ملک تو افغان نکند. مجیرالدین بیلقانی. میترسم از این کبود زنجیر کافغان کنم آن شود گلوگیر. نظامی. در نهان جان از تو افغان می کند گرچه هرچه گوئیش آن میکند. مولوی
ای خدایا گفتن به استغاثه. زاری کردن. ناله کردن: بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند. ناصرخسرو. مطرب همی افغان کند که می خور ای شاه که این جشن خسروان است. ناصرخسرو. گر عیب من ز خویشتن آمد همه از خویشتن به پیش که افغان کنم. ناصرخسرو. خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز هیچ تیهوبچه در ملک تو افغان نکند. مجیرالدین بیلقانی. میترسم از این کبود زنجیر کافغان کنم آن شود گلوگیر. نظامی. در نهان جان از تو افغان می کند گرچه هرچه گوئیش آن میکند. مولوی